حکایاتی شیرین بـــــــــــــاور...
روزگاري مردي فاضل زندگي ميکرد و هشت سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بيابد؛
او هر روز از ديگران جدا ميشد و دعا ميکرد تا روزي با يکي از اولياي خدا و يا مرشدي آشنا شود.
يک روز همچنان که دعا ميکرد، ندايي به او گفت بهجايي برود.
در آن جا مردي را خواهد ديد که راه حقيقت و خداوند را نشانش خواهد داد.
مرد وقتي اين ندا را شنيد، بياندازه مسرور شد و به جايي که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با ديدن مردي ساده، متواضع و فقير با لباسهاي مندرس و پاهايي خاک آلود، متعجب شد!
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس ديگري را نديد. بنابراين به مرد فقير رو کرد و گفت : روز شما به خير.
مرد فقير به آرامي پاسخ داد: هيچوقت روز شري نداشتهام !
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !
مرد فقير پاسخ داد: هيچگاه بدبخت نبودهام !
تعجب مرد فاضل بيشتر شد: هميشه خوشحال باشيد…
مرد فقير پاسخ داد: هيچگاه غمگين نبودهام !
مرد فاضل گفت: هيچ سر درنميآورم. خواهش ميکنم بيشتر به من توضيح دهيد.
مرد فقير گفت: با خوشحالي اينکار را ميکنم.
تو روزي خير را برايم آرزو کردي درحاليکه من هرگز روز شري نداشتهام. زيرا در همهحال، خدا را ستايش ميکنم. اگر باران ببارد يا برف، اگر هوا خوب باشد يا بد، من همچنان خدا را ميپرستم. اگر تحقير شوم و هيچ انساني دوستم نباشد، باز خدا را ستايش ميکنم و از او ياري ميخواهم بنابراين هيچگاه روز شري نداشتهام…
تو برايم خوشبختي آرزو کردي در حاليکه من هيچوقت بدبخت نبودهام. زيرا هميشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و ميدانم هرگاه که خدا چيزي بر من نازل کند، آن بهترين است و با خوشحالي هر آنچه را برايم پيشبيايد، ميپذيرم. سلامت يا بيماري، سعادت يا دشمني، خوشي يا غم، همه هديههايي از سوي خداوند هستند…
تو برايم خوشحالي آرزو کردي، در حاليکه من هيچگاه غمگين نبودهام. زيرا عميقترين آرزوي قلبي من، زندگيکردن بنا بر خواست و اراده خداوند است.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز یک شنبه 10 شهریور1392,
|